بیا و با دلم مهربانی کن...
می دانی چند وقت است سراغی نگرفته ای؟! چشمه ی دلم خشکید از بی وفایی نگاهت، قامت قد م خمید از سوز دوریت...
ببین! یک معامله ی عاشقانه؛ تو بیا، قول می دهم این بار که به دیدنم آمدی آرام تر ببوسمت، آرام تر ببویمت، تا مبادا سکوت رویایی دلت چرکین شود!
راستی! یادت هست زمزمه ی عشق لیلی و مجنون را؟! گفته بود تا ابد با تو خواهم خواند... گفته بود تا ابد با تو خواهم ماند... گفته بود تا ابد با تو خواهم خفت... لیلی چه می دانست مرگ را بر خواندن و ماندن ترجیح خواهی داد!
دیشب خواب دیدم! خواب دیدم که می آیی... از شادی در پوست خود نمی گنجیدم... می گویند تعبیرش عکس است... نمی آیی... می دانم!
پی نوشت:
* دلم می خواست کودکی باشم در خواب های بی رنگ تو! کاش تا وصل تو این همه راه نبود...
* من رسیدم رو به آخر/ تو بیا شروع من باش